یادگاری برای تو

هر چی که گذشت

 

باران دوباره بارید وبارید...!

 

 

 

صدایش همچنان در راهوروی قلبم راهور است . باران دوباره

 

بارید و بارید تا شاید این

 

بار زمین تشنه را بتواند سیراب کند .

 

ساعاتی گذشت زمین و باران به مشاجره ی خود ادامه

 

دادندتا حدی که فریاد ابرها

 

گوش زمین را لرزاند و گفت:زمین یا باید بارش را بپذیردیا

 

تشنگی را....

 

زمین به فکر فرو رفت،ابر دوباره غرید،گفت:این سوال جوابی

 

ندارد؟

 

زمین گفت:تشنگی را قبول دارم و اورا میپذیرم،چرا که

 

سیرابی من باعث تباهی باران است،

 

و می توان گفت:بی بارش عشق هم زندگی هست

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:باران ,سراب,یادگاری برای تو,,ساعت 21:43 توسط سراب| |

 

 

کابوس شب...
 
دیشب خوابی دیدم که دگر مقدس نبود ،مانند دگر خوابها رویا نبود...
 
بلکه یک کابوس هزاره بود،کابوسی که مرا در فکر و خیال و توهمات رها
 
کرده ،کابوسی تلخ که با هیچ قطره محبتی از دور کلامی هم شیرین
 
نمیشود ،مگر اینکه دستان گرم تو را بگیرم و در شیرینی نگاهت سیر نگاه
 
کنم.

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:کابوس شب, سراب, یادگاری برای تو,,ساعت 21:23 توسط سراب| |

 

 

حر ف اصلی من...؟

 

 

هیچ وقت به کسی نگو که دوستش داری ، چون اون وقته که درخت محبت

 

بی بار وبر

 

 

میشه و به جاش یه در خت غرور برات سبز میکنه که  اون وقت خودش

 

 

و خدایی

 

میدونه که باید برای محبت از اون گدایی کرد و اونو پرستش کرد

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:حرف اصلی من,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:9 توسط سراب| |

 

 

صدا...

 

صدا،صدای توست که در گوش من طنین انداز  است.طنین انداز

 

اما،تلخ که میگوید:گویا تو باید تنها باشی ، تنهاترین.زیرا کسی که عاشق من  

 

باشد،روزگارش همین است و همین .

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:صدا,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:4 توسط سراب| |

 

 

دیگه منو دوست نداری مثل روزای بچگیمون کاشکی بازم بچه بشیم

 

 

 

اونجوری دیگه تو بازیامون تو میشی همدم من من میشم  مونس تو

 

 

تو میشی بالشت قلب نا اروم من ،من میشم پر نازی که دستات

 

 لمسش میکنه.

 

من میشم عروسکت ،تو میشی  له له من ، من میشم بازی دستت

 

تو میشی بازی دهنده.

                                                    

           

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1386برچسب:بچگی هامون,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 19:42 توسط سراب| |

نمی دانم نمیخواهی بدانی یا اینکه خودت را به ندانستن میزنی

 

نمی دانم دنیا به تو ندانستن را یاد داداه است یا تو به دنیا ؟

 

نمی دانم تو نمیدانی که من هر روز از عشق تو میسوزم یا که میدانی

 

و نمی خواهی قبول کنی...

 

ای کاش بدانی حتی اگر در ندانستن و ناآ گاهی باشد که من تو را دوست

دارم...

 

ای کاش درد بی کسی را میفهمیدی ...

 

ای کاش درد شکستنت را جلوی سیلاب انسان ها میدیدی..

 

ای کاش برایم دردی نشد پس تو هم ای کاش را به درد بی درمان هایم

 

افزوده مکن...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:نمیدانی یا که نمی خواهی,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 22:29 توسط سراب| |

یادم آید روزی که یا مرا به نگاه کردن بارش عشق دعوت نمود ،

 

آنگاه خودش در زیر بارش گم شد و سراغی از من نگرفت.

 

ای کاش یارم باز گرددهمچو یار دیگری...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:یادم آید روزی,سراب , یادگاری برای تو,ساعت 20:34 توسط سراب| |

فرا رسیدن ما محرم را به همه ی شما دوستای گلم تسلیت میگم

 

امیدوارم بتونیم تو این ماه یه خورده عوض بشیم و سیره ی حسینی پیدا

 

 

 کنیم.

 

التماس دعا

سراب

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1386برچسب:محرم,یادگاری برای تو,سراب,ساعت 22:47 توسط سراب| |

تهی بودن وفتی دردناکه که وقتی به کسی میگی دوستش داری . اون وقته که میگه من هیچ حسی بهت

نداشتم .چرا عاشقم شدی؟چه ساده دل دادی به کی به من؟
 

اون وقته که میفهمی از درون و داخل از اولش تهی بودی .
 

اون موقه ست که میبینی از درون خالی شدی دنیا برات تاریک شده. انگار عرصه جهان بهت بسته شده.

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:تهی,سراب,یادگاری برای تو,ساعت 21:11 توسط سراب| |

بچه ها اینا اسم دوستان منن خیلی دوستشون دارم  در ضمن ما هممون توی یه انجمن هستیم

نفس

امیرحسین

سارا

مجتبی

یاسمین

علی

و احمدرضا که امروز باهاش اشنا شدم خیلی خوبه مثل خودم شیطونه

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:دوستان من,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 13:52 توسط سراب| |

من خیلی خسته شدم دیگه تا کی میخوای منو اینقدر

زجر بدی ؟ دیگه تا کی میخوای بهم بفهمونی من بدم و تو ادم خوبه ای ؟

دیگه تا کی میخوای ؟

بست نبود جلوی تموم دوستام سنگ رو یخم کردی ؟ بست نبود جلوی همه  شکستیم؟

مگه باهات چی کردم ؟ اشتباه کردم از اول راستشو گفتم.

باید اونقدر دروغ میگفتم تا عاشقم بشی .

فک میکردم باید ادم رو راست باشه .

تو خودت گفتی ما باید بهم اعتماد داشته باشیم .

تو خودت گفتی نباید دروغ بگیم.

من که راستشو گفتم تو که بد تر از کار من با هام کردی.

اومدی با بهترین دوستم منو تو خودمو وجلوی همه شکوندی.

اومدی اعتمادمو شکستی .

ولی من چی کردم بازم مثل همیشه بخشیدمت.

اما تو بازم مثل همیشه سنگ رو یخم کردی .

 چرا منو اینجور به خودت وابسته کردی؟

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:چرا؟,سراب ,یادگار ی برای تو,ساعت 13:40 توسط سراب| |

 

واقعا نمیدونم چرا چند روزه بهم ریختم دوباره ...

نمیدونم چرا با گذشت 4 سال هنوزم با دیدنش اینقدر بهم میریزم...

نمیدونم چرا وقتی صداشو میشنوم بازم ته دلم خالی میشه ...

نمیدونم چرا با نبودنش بازم این همه داغونم...

نمیدونم دیگه چیکار کنم ...

یه دم میگم گور باباش ولی بازم میبینم که نمیتونم از یاد ببرمش.

میبینم جاشو خیلی محکم کرده .

میبینم اونقدر جاش محکمو یادش تو سینه ام با شتاب میزنه که احساس میکنم قلبم تو دستامه.

خدایا خیلی خسته ام خیلی

میگند باید صبور باشی تا به  چیزی که میخوای برسی

اخه صبوری کنم تا کی ؟

هان عشقم تو بگو چه جوری اون همه با تو بودنو فراموش بکنم چه جوری ذره ذره  بزرگ شدنم

با تو رو فراموش بکنم.

چطور جای خالیتو توی فکر وجونم پر بکنم؟

خودت بگو.

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:هان,سراب ,یادگاری برای تو,ساعت 13:6 توسط سراب| |


Power By: LoxBlog.Com